۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

مردم هميشه مردم - عارف

اي حنجر بريده با خنجر مدارا
سرود تازه سر كن از خشم مردم ما
از اقتدرا شب ساز بر خاك ما چه وحشت
ما از تبار خشميم با يك قبيله نفرت
بگذار تا بريزند خون من و تو بر خاك
كه رو به مرگ دارند اين كودكان ضحاك
فرياد كن به عشقي اين شعر سرخ ايمان
مردم هميشه مردم ايران هميشه ايران
مردم هميشه مردم ايران هميشه ايران

مردم گدازان به اين اندك
با خيل نيزه داران
سربانهاي بي سر
مردم پرستان را به تيغ اگر چه بستند

اگر چه سينه ها را در دخمه شكستند
دست و پاي سربي با جوخه هاي اعدام
اگر چه هديه كردند با خون شب شهيدان

مردم هميشه مردم ايران هميشه ايران
مردم هميشه مردم ايران هميشه ايران

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

سركوب ماشيني!

ديشب جلويي كامپيوتر نشسته بودم داشتم نوشته ها و اخبار اتفاقات و شلوغي هاي اخير مي خوندم و با تمام وجود محوي اين نوشته ها بودم.
با خودم ميگفتم تو كشوري كه آمار تلفات سوانح رانندگي اش در هر ساعت چند ده نفره و تعداد مجروحين اين سوانح بالغ بر چند 100 نفر در ساعت هست (آمار دقيقشو نداشتم حدسي گفتم) حالا چرا بايد كشته شدن چند نفر و مجروح شدن 100 ها نفر در تظاهرات براي دولت مردانش مهم باشه؟اصلا چرا اين موضوع براي دنيا مهم باشه؟
براي همين من 1 پيشنهاد خوب و رندانه براي احمدي دارم و اون اينكه از اين به بعد براي سركوب كردن تظاهركنندگان و ايجاد همبستگي بيشتر بجاي استفاده از تفنگ ، باتون و چاقو .... از خودروهاي ملي يا بهتر از تريلي هاي روسي و چيني كه ترمز درست حسابي ندارن استفاده كنيد.بدين صورت كه ابتدا اجازه دهيد كه تجمعات هر چه با شكوه تر تشكيل شود ومردم شاد وخوشحال باشن و سپس با استفاده از 10 عدد تريلي كه به سپرهاي محكم آهني مجهز شده اند مردم را سركوب يا مجروح و يا مقتول نماييد.اينطوري چند مزيت داره :
اول : ديگه كسي نميگه كشتار كردين چون سانحه رانندگي بوده –
دوم : با توجه به اينكه امسال سال تصحيح الگوي مصرف هست ، خرج الكي براي كلي تير ، اسلحه و سرباز نمي كنيد
سوم :بجاي كشتن دو سه نفر در هر عمليات مي تونيد 100 ها نفرو يكجا بكشين.
چهارم : براي انداختن تقصيرها به گردن يك نفر ، ديگر نيازي به ايجاد تشنج در سياست بين المللي نيست چون چند راننده از جان گذشته (خواسته يا ناخواسته ) وجود دارند تا محاكمه شوند.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

نزن برادر - ابراهيم نبوي

چهارشنبه ۳ تير ۱۳۸۸
نزن، برادر!
ابراهيم نبوي
e.nabavi(at)roozonline.com


آقای بازجو! نمی دانم نامت چیست. حسینی هستی یا مرتضوی یا احمدی یا هر نام دیگری که انتخاب کرده ای تا مردم نشناسندت. نمی دانم تا به حال چه کارهایی کرده ای و از چه کسانی بازجویی کردی، اما این یکی را مواظب باش. سعید حجاریان را می گویم. دوستانم می گویند او را کتک زده اید و تحت فشار شدید گذاشتید. دلتان می آید؟



به بچه ها می گفتید حرف بزن، حرف بزن و هر چه می دانی بگو. به سعید چه گفتید؟ از سعید چگونه خواستید حرف بزند؟ سعید که نمی تواند حرف بزند. او را دیده ام، وقتی می خواهد حرف بزند باید تمام بدن رنجور و بیمارش را متمرکز کند تا کلمه ای حرف بزند، به او نگوئید حرف بزن، او نمی تواند حرف بزند. او زمانی که می توانست هم حرف نمی زد، او بیرون از زندان هم وقتی دوستانش را می دید به زحمت حرف می زد، حالا انتظار داری چه بگوید؟ اوئی که زبانش در دهان سنگینی می کند و به زور هم نمی تواند کلمه ای سخن بگوید. دستت را گذاشته ای روی شانه رنجورش و بدن ضعیفش را فشار می دهی و می گویی: " بگو که می خواستید انقلاب سبز کنید، بگو...." و دست دیگر را مشت می کنی که به صورتش بکوبی، دستت را بکش کنار. او نمی تواند حرف بزند.



رفته بودم پیش سعید حجاریان، زمانی که در شورای شهر بود، با دهها عمل جراحی سرپایش آورده بودند و هنوز صورتش و دستش به اراده خودش نبود. بزحمت گفت: " سید، مطلبت ات را خواندم و خندیدم. خیلی وقت بود نخندیده بودم" و من از سوئی خوشحال شدم که توانسته ام خنده ای را به دل رنجور سعید هدیه کنم و از سوی دیگر غمگین بودم که نکند با تکان همین خنده درد پیچیده باشد در تنش. تنی که بیمار آزادی و زخمی آگاهی شده بود.



آقای بازجو! حالا ایستاده ای و کاغذی را که بالای آن نوشته النجاه فی الصدق گذاشتی روبروی سعید و سووالی نوشته ای که " کلیه ارتباطاتت را با عوامل آمریکایی بنویس" و با تحکم به او می گوئی: " ما همه چیز رو می دونیم آقا سعید! بدجوری گیر افتادی، مگر فقط ساعت پنج صبح صدات کنن برای اعدام ببرنت، بنویس که با آمریکایی ها رابطه داشتی..." اما برادر من! آقای حسینی! آقای احمدی! هر کسی که هستی، سعید که نمی تواند بنویسد، او یک کلمه می خواهد بنویسد تمام وجودش پر درد می شود، چگونه بنویسد. زمانی می توانست بنویسد و با هر کلمه اش کشور را تکان دهد، اما دستش را از او گرفتید، زبانش را از او گرفتید، تبدیلش کردید به یک جسد متحرک، دیگر رهایش کن برادر.



کتابش تازه منتشر شده بود. پیش از آنکه از اتاق بیرون بروم، خم شدم که رویش را ببوسم و بروم، با همان زبان ناگویایش گفت " بیا" و یک کتاب را داد به من. صفحه اولش را باز کرد و با زحمت چیزی نوشت، امضایی، خطوطی درهم. تازه چند ماهی بود از بیمارستان بیرون آمده بود. وقتی که تیر خورد شریعتمداری چنان مقاله ای نوشت در مدح سعید گوئی که اسرائیلی ها ترورش کرده اند و دارودسته شریعتمداری پشت صحنه ترور نیستند. برادر بازجو! آیا شریعتمداری امروز با تو توافق نکرده که چگونه بازجویی کنی، چهره ات را نمی بینم، خودت نیستی. می دانم که آدمی مثل حجاریان را دست هرکسی نمی دهند و بازجوتر از حسین شین چه کسی است. اما لابد خود شریعتمداری هم می داند که سعید نمی تواند بنویسد. می دانم که اگر زیر شکنجه هم بود و تن نازنین اش سالم بود باز هم نمی توانست بنویسد، ولی با این تن رنجور و دست ناتوان چگونه بنویسد؟



آقای بازجو! آقای حسینی! آقای شریعتمداری! هر کسی که هستی. دستت را می گذاری زیر چانه سعید و فشار می دهی و می گوئی " تمام سوابق ات را بنویس" کدام سابقه را می خواهی؟ از کجای سعید حجاریان خبر نداری؟ از قدیمی ها بپرس و به او بیش از این فشار نیاور. او همان است که زمانی سیستم امنیتی کشور را ساخت و آنگاه که به بلوغ سیاسی اش رسید، تئوریسین اصلاحات و جامعه مدنی شد و چنان تحولی در ذهن و زبان ایرانیان ایجاد کرد که دشمنان مردم وقتی خواستند اصلاحات را ریشه کن کنند، یک راه مشخص پیدا کردند. شلیک به مغز سعید حجاریان. حالا تو چه می خواهی و از چه خبر نداری؟ اگر سابقه قبل از اصلاحاتش را می خواهی، برو آرشیو وزارت اطلاعات را ببین، اگر سابقه بعد از اصلاحاتش را می خواهی کتابهایش را بخوان، اگر می خواهی ببینی در خارج از کشور با چه کسانی تماس گرفته مطمئن باش جز فهرستی طولانی از پزشکانی که بدن رنجور حجاریان را عمل کردند، کسی را پیدا نمی کنی. دنبال چه می گردی؟ آقای بازجو! او همان فرزند انقلاب است که یک بار خورده شده. شما از یک جسد هم نمی توانید بگذرید؟



می بینمت که روبروی ویلچر سعید ایستاده ای و به پیشانی اش نگاه می کنی و آرزو می کنی کاش گلوله سعید عسگر به پیشانی سعید خورده بود و فکر می کنی کاش می توانستی آن جمجمه را بشکافی و ببینی در فکرش چه می گذرد و چگونه است که مغزش با وجود بدن رنجور و زخمی اش مثل ساعت کار می کند. با لگد هلش می دهی به عقب، او با گردنی خم شده نگاهت می کند. می خواهد بگوید، برادر من! دنبال ستاد ضدکودتا نگرد، تهران ستاد ضد کودتاست، همه کشور ستاد ضد کودتاست. مرکز جنگ روانی همه خانه های همه شهرهای کشور است. اگر دنبال رهبران جنبش می گردی باید یکی یکی مردم را بیاوری به زندان. زندان هایت جا ندارد. لب های سعید به آرامی تکان می خورد. به چیزی میان خنده و درد باز می شود.



برادر من! آقای بازجو! سعید حجاریان را یک بار کشته اید، یک بار تمام تنش را از کار انداختید، یک بار تمام وجودش را از یک ملت گرفتید، دیگر چه می خواهید؟ او نمی تواند بنویسد، دستش را آزار نده، کتکش نزن. او فرزند این ملت است. او نمی تواند به چیزی اعتراف کند، چه کسی باور می کند مردی که از یک پله نمی تواند براحتی بالا برود، در مقابل مامورانی که جلوی دوربین های تمام جهان معمولی ترین مردمان را وحشیانه می زنند، مقاومت کرده باشد. اصلا مقاومت یعنی چه؟ برای کسی که بدنش بطور طبیعی دائما در حال درد کشیدن است، رنجی بیش از این چه معنا دارد؟ قدرتتان همین است؟ تمام شکوه و اقتداری که کسب کرده اید با کتک زدن سعید حجاریان به دست آمده؟ منظورتان از مهرورزی همین بود؟ منظورتان از استفاده از نخبگان همین است؟ منظورتان از مدیریت جهانی همین است؟ آقای بازجو! بس کن! از سلول 216 بیا بیرون و بگو که نمی توانی با ننگ شکنجه دادن یک جسد بی تحرک زندگی کنی.



سالها بعد یک روز نوه ات از تو خواهد پرسید که چرا نام این خیابان سعید حجاریان است؟ و از پدربزرگ که همواره خودش را یکی از کارکنان دادگاه معرفی کرده خواهد پرسید سعید حجاریان کیست؟ و تو خوب می دانی سعید حجاریان کیست. حالا دوباره نگاه کن، به خودت، به آنها که بازجویی شان می کنی و وقتی چکمه ات را بالا می بری تا توی صورت یکی از مردان بزرگ این کشور بزنی، حداقل پایت کمی بلرزد. آدمی که پایش نمی لرزد، چیزی به نام آدم بودن در قلبش مرده است، بدون قلب چگونه می خواهی به زندگی ادامه بدهی؟

________________________________________________________
منبع روزآنلاين - ابراهيم نبوي :
http://www.roozonline.com/persian/tanssatire/tans-satire-article/article/2009/june/24//-bf459564ab.html

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

معجزه محنوط

باز هم سلام و باز هم متاسفانه انتخابات تموم شده به علت كسالت نتونستم خودمو به موج پر شور انتخابات برسونم.
ادامه واقعايا ده مون براتون از بعد از نتيجه انتخابات تعريف مي كنم:

همونطور كه براتون تعريف كرده بودم ده ما 4 نامزد انتخابات داشت محنوط خان ( كدخداي قبل از انتخابات) مير حسن و مهدي صدا و اون نامزد ديگه زياد مهم نيست براي همين از آوردن اسم خوداري كردم.قبل از انتخابات فاطي پيش گو همسرالناز پسر خاله محنوط خان از انتخاب معجزه آسا محنوط خان در دوره قبل خبر داده بود و گفته بود كه محنوط معجره قرن هست.محنوط كه كم كم باورش شد بود خودش معجزه هست در طول چهار سال كدخدايي خود بر ده ما صدها بار به مردم گفته بود كه ميتونه معجزه كنه مثلا گفته بود مي تونه هروقت دوست داره دور سرش هاله نور بندازه يا مثلا هر وقت تورم دهمون به 25% رسيد با يك اشاره 15% برسونه... اما متاسفانه با اين كه مردم صدها بار معجزات محنوط رو ديده بودن اما بازهم بهش شك مي ميكردن.تا اينكه چند روز قبل انتخابات با الهامي كه به محنوط شده بود از تلويزيون اعلام كرد با نتيجه غير قابل تصور برنده انتخابات خواهد شده اما باز هم مردم ساده ده ما حرف محنوط باور نكردن گفتن "باز پينوكيو از خودش پيش گويي در وركرد."
روزها از پس هم گذشتن تا بروز حماسه ساز انتخابات رسيد.مردم همه شاد خندان بودن.اكثر مردم همراه با شال ها و دستبند هاي آبيشون كه نشان از انتخاب ميرحسن داشتن وارد گود انتخابات شدند و هي فرت و فرت راي دادن.
ميرحسن هم با ديدن دستبند ها و شال هاي آبي به اين باور رسيده بود كه ديگه 100% برنده انتخابات هست و خيلي شاد و خوشحال به همه اعلام كرد كدخداي ده خواهد شد و همه براش سوت زدن.
شب شد ، همه در ده به خواب فرو رفته بودن بجز محنوط و دوستش محمولي كه داشتن راي ها مي شمردن.محنوط پاي صندوق ها با ديد راي ها به نفع ميرحسن گريه اش گرفت و تصميم گرفت معجزه اي كند تا شايد دل مردم ده ما كه اميد به مجعزات او داشتن را بدست آورد.براي همين به محمولي دستور داد تا آراي مردم را نخوانند كمي به او فرصت دهند تا معجزه كند.بعد محنوط به خلوت خود رفت و شروع كرد به ورد خواندن.محنوط در خلوت خود تا نيمه هاي شب ماند تا انكه بهش الهام شد همه چيز درسته و حله!محنوط هم شاد و خرم پيش محمولي رفت بهش گفت حالا صندوق ها باز كن .بعد از باز كردن صندوق ها همه متعجب به هم نگاه مي كردن چون تمام راي هاي مير حسن به نام محنوط نوشته شده بود.بعد از خواندن 2 ، 3 صندوق ، محمولي كه ديد تمام راي ها به نام محنوط هست و چون دير وقت بود همه خسته بودن دستور داد كه ديگه بقيه صندوق ها رو نشمردن كه كاري بيهوده هست .ايشون به همراه تيم قوي آماري خود شروع به محاسبه دقيق نتايج كردن.تا نزديكهاي صبح آمار و اعداد آراي هر نامزد محاسبه كردن و با قاطعيت و با اختلاف 1000 نفر منحوط برنده انتخابات اعلام كردن.(كل شركته كنند هاي ده ما 4000 هزار نفر بودن)
بعد ها همه اين انتخابات بخاطر حضور زياد مردم ده معجزه ناميدن كه البته از اون معجزه مهمتر، معجزه انتخاب محنوط بود.
بعد از اعلام نتايج مردم ما باز هم معجزه محنوط قبول نكردن و به او تهمت "تقلب كردن" زدن و همه با هم ريختن تو خيابان ها ده.كلا هر وقت معجزه اي بوده مخالفاني هم داشته كه معجزه باور نداشتن مثل قوم بني اسراييل و موسوي!مردم ده ما هم معجزه محنوط باور نميكردن.البته مجعزه محنوط نسبت به موسوي و عيسي خيلي مدرنتر و بزرگتر بود.چون موسوي 1 چوب دستي رو مار مي كرد اما محنوط هزاران برگ انتخاباتي كه بنام ميرحسن بود به نام خودش تغيير داد!
با ريختن مردم تو خيابون ها محنوط تصميم گرفت اين بار هم شده دست ب خشنونت بزنه و بزور به مردم بقبولونه كه بابا،آقاجان،برادرم خواهرم اين آرا تقلب نبوده بلكه معجزه بوده پس مردم حسابي به باد كتك گرفت و ....

۱۳۸۸ خرداد ۵, سه‌شنبه

انتخابات ده كشك آباد

ديدم بازار انتخابات تو ده ما داغه و همه دارن تو اين بازار شلوغ پلوغ اجناس بنجول خودشون ميفروشن گفتيم ما هم بيام به بازار سفره اجناس خودمون كنار بازارچه باز كنيم شايد كسي هم چيزي از ما خريد.

مردم ده ما ساليان دراز هست كه هر 4سال 1بار دورهم جمع ميشن و اينطوري مخوان واسه خودشون كدخدا جديد انتخاب كنند.تو اين ميون ريش سفيدان ده وظيفه تشخيص صلاحيت كانديداها را برعهده داشتند واز اونجايي كه كلا مردم ده ما مردم هميشه در صحنه هستن تقريبا تمام مردم بجز بچه كل ممد كه سنش قانوني نبود و از گهواره نمي تونست بلند شه بقيه مردم كانديداي كدخدايي ده شده بودن.اما با صلاح ديد ريش سفيدان ده، تصميم گرفته شد كه فقط 4 نامزد براي انتخابات كدخدايي ده گزيده شوند.و از اونجايي كه تو ده ما كلا 6 نفر آدم با سواد وجود داشت تصميم به انتخاب از بين اين 6 گزينه كردن تا بتونن اينطوري مسير پيشرفت واسه دهمون را هموار كنن و هم اينكه به ده بالا آبي ها پز بدن كه كانديدها ما با سوادن.

بعد از نشست هاي فراوان در نهايت ليست نامزدها انتخابات كدخدايي ده تعيين شد كه من در ذيل آورده ام:
1-مير حسن فرزند استا ممد رنگرز
2-محنوط خان(كدخدا فعلي) فرزند زبوك زاده
3-مهدي صدا فرزند عمونقال
4-محسن ششلوبند كه مشخصات ريزش مهم نيست و تنها بخاطر كمبود نامزدها اينو انتخاب كردن چون با تحقيقات حاج مصطفي ، مشخص شد 2 نامزد با سواد باقي مانده مدرك هاي تقلبي از اكسفورد و دانشگاه هاوايي دارن.
بعد از قطعي شدن نامزدها شور و حال انتخابات تمام ده رو فرا گرفته بود همه و همه ، پير و جوان شروع به تحقيق و بررسي و تخريب نامزدها كردن كه البته همين جا بايد از صداوصيما دهمون تقدير و تشكر كنم كه در پر بار كردن اين شور در مردم نقش مهمي داشت.
هنوز چند روزي به مهلت قانوني تبليغات مونده بود كه محنوط خان با ترفندها رسانه اي اقدام به تبليغ خود بوسيله سازمان صداوسيما نمود كه بعدا خيلي از ريش سفيدان و نامزدها به آن اعتراض كردند اما محنوط با همان اعتماد بنفس بالايي كه داشت خودشو به اون راه زد و كلي هم صداوسيماشو نصيحت كرد.
اگر بخواهم از خصوصيات محنوط بيشتر براتون بگم مي تونم به اعتماد بنفس و حاضر جوابيش اشاره كنم محنوط كلا فكر نميكرد و فقط مرد عمل بود واگر حرفي را با فكر مي زد بهش عمل نمي كرد. با اينكه چهره زياد دل چسبي نداشت اما بجاش اعتماد بنفس بالايي داشت و هميشه موقعي كه حرف ميزد لبخندي روي صورتش نقش مي بست.
داشتم مي گفتم كلا تو ده ما مردم فقط وفقط صداوسيما خودمون ميبينن و گوش ميدن و در كل اجازه ديدن برنامه هاي ده بالايي كه براي تخريب پايه هاي ده ما برنامه ريزي كردن را ندارن.به همين دليل محنوط خان از فرصت استفاده ميكنه هي زود زود پروژه هايي كه حتي نيمه كاره هستن افتتاح مي كنه هي تو تلويزيون نشونش ميدن.(آخه محنوط فرض را براين گذاشته كه دور بعدهم خودش هست پس فرقي نداره الان افتتاح بشه يا 4 سال ديگه) به مردم ده كيسه كسيه خيار و گوچه رايگان پخش ميكنه تو كوچه و برزن داد ميزنه من تبليغ نمي كنم.هي به مردم روحيه ميده ميگه كه تا به حال وضع رفاهي مردم انقد خوب نبوده ....
ميرحسن هم كه ميبينه داره فرصت از دست ميده و رقيبش داره به سرعت تبليغ مي كنه ميره پيش بابا ممد رنگرز و بعد از كلي گريه و زاري از بابا ممدش كمك مخواد.بابا ممد هم ازاونجايي كه استاد رنگرزي بود و اصلا 1 عمري همه مردم ده را رنگ كرده بود به پسرش يه چندتايي دستمال آبي ميده و ميگه برو تو كوچه پس كوچه ها اين دستمال ها را به دست هركي كه از كنارت ردميشه ببند و لازم نيس اصلا چيزي بگي.به اينصورت بود كه بعد از مدت كمي دست هر يك از اهالي ده يك دستمال آبي ديد مي شد چون كلا مردم ده ما طرفدار مد هستن و فكر كردن اين دستمال آبي يكجور مده.ميرحسن هم وقتي تو كوچه هاي ده راه ميرفت و ميديد همه دستمال آبي به دستشون بستن نيشش تا بناگوشش باز ميشد اما اين رو نمدونست خيلي ها واسه مد اين دستمال ها را بستن.چند روزي گذشت و ميرحسن دوباره ديد محنوط خان داره تبليغات وسيعي مي كنه و هي زود زود ميره كارخونه افتتاح ميكنه اين بود شب كه ميخواست به خوابه قبل خواب از همسرش گلدونه كه هميشه روسري گل گلي مي پوشه كمك ميخواد و همسرش هم ميگه خودش مي دونه چيكار كنه!فردا صبح كه ميرحسن مخواد بره تو خيابانها زنش گلدونه سريع ميپره كنارشو يكم آرايش مي كنه دست ميرحسن ميگيره ميگه :"ميرحسن! اگه دست تو دست من باشه اينطوري ميتوني راي زنها ده رو جمع كني" بد هم دست بدست هم ميرن تو كوچه هاي ده تا ببيند چطور مي تونند حال محنوط خان بگيرن.
ادامه دارد....